« به نام خداوند آب و پاکی»
« میرآب»
پدر بزرگم، میرزا حبیب، میرآب ده بود. مردی بلند قامت و ورزیده! با شانههایی به پهنای کوههایی که در دلخود، چنین او را برومند و ورزیده بارآوردهبود و استقامت را به شانههایش، هدیه دادهبود!
بلندیهای کوهها، پدربزرگم را به بلندای مردانگی و عزت رساندهبود و خنجر سختیها او را رشید و استوار ساختهبود! از بلندای کوهها، سرافرازی را به سر داشت و از سر سبزی دامنهها، مهربانی و بخشش رادر دست!
همه دوستش داشتند. چرا که با آن همه هیبت و شکوه، در عین افتادگی و فروتنی به سرمیبرد و جز سایهساری، اندیشهای دیگر در سرنمی پرواند. هر جا دستی لرزان میدید، دستش به یاری میشتافت و هر کجا پایی افتان میدید، عصای شکستگی او میشد!
انگار آمدهبود تا تمام، وقف دیگران باشد و زمزمه آسایش دیگران گردد! در سایه آسودگی دیگران بود که سر را آسوده بر زمین میگذاشت و از رنج و ناراحتیشان، شب را تا صبح، بیدار بود تا راهی بر رهاییشان بیابد!
مردم او را امین آب روستا کردهبودند تا جریان چشمههای آبشان به لطف امانت و عدالت او به پای درختان و باغهایشان کشیدهشود و حیات و زندگی را به پای خاک مزرعههایشان بکشانند و سر سبزی را میهمان دلهایشان کنند!
روستایمان در دل کوههایی بود که خود سینه در سینه کوههای دیگر داشت. تا چشم میدید، کوه بود و کوه و تنها آسمان بود که در بلندای نگاه کوهها، جلوهگر بود و در این میان روستا مثل طعمهای در دل این کوهها بود که روستاییان را به پای خود، زنجیر کردهبود و از یک طرف به کوه و از سویی به آسمان، پیوند دادهبود!
کوهها، سرچشمه مهربانی و سرشاری بودند و روستاییان بر دامنه آن در گره گره و جا به جایش، چاه زدهبودند و دست این چاهها را به یکدیگر داده، قنات را بنا کردهبودند.
تمامی سرچشمهها، سر در پای قناتها داشتند و از قطره قطره آبی که در قناتها به دور هم جمع میشدند، باغهایشان را برپا ساختهبودند و آب را به عدالت میرآب به زمینهای تشنه و درختهای منتظرشان میرساندند و دامنههای کوه را به سرسبزی آب، زینت میبخشیدند و نان خود از آب و خاک روستا، بیرون میکشیدند و خوب میدانستند که هر قطره آب چشمههایشان، همچون خون رگهایشان، ارزشمند و با احترام است!
مردم روستا، قدر آب را به خوبی میدانستند چرا که سالهای خشکسالی را از یاد نبردهبودند و هنوز داغ بیآبی و تیزی آفتاب، از خاطره رنجشان، پاک نشدهبود!
یادشان نرفتهبود که چقدر دست به دعای باران شدند و چقدر سر بر خاک ترکخورده داغ، نهاده و بر زمین تشنهشان، اشک ریخته بودند تا بلاخره آسمان، دلش به رحم آمد و ابرها نیز همدرد مردم گشته، بر زمین و کوه، گریستند و گریستند و گریستند! و مردم کاسههایشان را زیر اشکهای آسمان گرفتند و غسل پاکی به جا آوردند!
روستا پس از آن همه خشکسالی حالا به نفس آب و زمزمه خاک، دعاگوی سرسبزی بود و مردم در صدای شرشر جویها و سرچشمهها، سرزنده و شاداب!
پدربزرگم، سایه به سایه قطرههای آب میآمد تا آن را به پای درختی یا نهالی بکشاند و تن چوبین شاخهای را به سبزی جوانهای، تازه دارد!
آب برایش حرمت و قداست خاصی داشت و خیلی دوست داشت این احترام و تقدس را به ما نیز بیاموزد.
همیشه دستمان را میگرفت و با خود به سرآب و چشمه میبرد و قصه غصههای این آب را برایمان، از نو میگفت و میگفت تا صدای قطره قطره آب را به رگهایمان بسپاریم و از یاد نبریم که زندگیمان، ریشه در آب دارد.
رنج میکشید از این که شهریهایی که پا به ده گذاشتهبودند، پا بر سر آب میگذاشتند و قداست این جریان زندگی را درک نمیکردند و پاسش نمیداشتند.
با دیگر نوهها کنار جوی آب بازی میکردیم و پای برهنه به توی جو میپریدیم و یکدیگر را خیس میکردیم که پدربزرگم از راه رسید. با دیدن ما که در وسط جو به جست و خیز مشغول بودیم، رنگ از رخسارش پرید و به سمت ما آمد. سعی کرد، ناراحتیاش را فروخورد و با خشم بر بازی ما نتازد!
یکییکی، با مهربانی صدایمان کرد و دستمان را گرفت. سوار الاغمان کرد و به سمت سرآب ما را برد.
صدای شرشر آب را همیشه دوست داشتم و با شنیدنش، روح و جانم، جان میگرفت.
پدربزرگم گفت:« این آب رو میبینید که از این چشمه میجوشد و در این استخر جمع میشه به این راحتی که شما میبینید از زیر زمین بیرون کشیدهنشده. بیاید تا بهتون نشون بدهم که چطور این آب رو ما به دست آوردیم»
سپس جلوتر از ما به راه افتاد و ما در پیاش، دوان دوان رفتیم. هرگز به پای پدربزرگ نمیرسیدیم، حتی وقتی بزرگتر شده بودیم و فکر میکردیم که حالا از پدربزرگ، جلو خواهیمزد! همیشه از او عقب میماندیم و حالا که فکر میکنم میبینم، هرگز به او نخواهمرسید!
خیلی بالاتر از چشمه ، ما را به سر چاههایی برد و یکییکی چاهها را نشانمان داد و گفت:« افراد زیادی این همه چاه را که نزدیک صدتا چاه میشن رو در طی سالهای زیادی حفر کردند و از زیر با یک جوی بزرگ به همپیوسته به هم وصل کردند و این آب رو از زیر زمین، قطرهقطره به سمت چشمه هدایت کردند تا ما دهمونو سرسبز نگهداریم و خودمون هم زنده بمونیم!»
تا چشمت کارمیکرد، چاه بود وچاه! ما از دنبال کردن چاهها، خسته شدهبودیم و پدربزرگ با اشاره به ما نشان داد که چقدر چاه دیگر جلوتر حفر شدهاند تا در زیر، دستهایشان را به هم بدهند و آب را با احترام و ادب خاص خودش به سمت چشمه اشاره دهند و راهنمایی کنند»
پدربزرگ گفت:« عموی خود من مقنی یکی از همین چاهها بود و در زیر آوار یکی از همین چاهها، جانش را از دست داد ولی جان خیلیها را با این کارش، زنده نگهداشت و باغهای بسیاری را با این جاننثاریاش، سرسبز و پر ثمر نمود.
من از همه پسرها بزرگتر بودم و بهتر از همه این حرفها را میفهمیدم و خوب میدانم که اگر بقیه پسرعمهها و عموهایم آن موقع حرفهای پدربزرگ را نفهمیدند، حالا که بزرگ شدهاند، به خوبی قصه آب پدربزرگ را درک میکنند!
آن موقعها که ما بچه بودیم، هنوز برق به روستا نیامدهبود و در پناه روشنایی و فانوس، تاریکی را پشت سرمینهادیم و شبها را با کورسوی ناتوان و ضعیف گردسوزها و فانوسها، به روشنایی صبح، پیوند میزدیم و شبها از درخشش ستارهها و ماه، لذت میبردیم و زیر سقف آسمان، به شمردن ستارهها، بازی میکردیم تا به خواب میرفتیم.
پدربزرگ، اول شب، مشعل بزرگی را برمیافروخت و مراقب بود تا روشنای صبح، روشن بماند.
میگفت:« این مشعل باید روشن بماند تا تاریکی بر ما نتازد و گرگها و درّندههای ده، جرأت نزدیکی به حریم امن خانههایمان را به خود ندهند و راهیان شبَ، در روشنایی مشعل، راه خود را ببینند و به بیراهه نروند و چون روشنایی بر تاریکی شب، غالب میشد و از لای درز سیاهچادر شب، سپیده صبح سرمیزد، ظرفی را آب میکرد و بیرون خانه آب میپاشید و بوی خوش خاک و آب را به آسمان پرواز میداد!
میگفت:« برای آمدن میهمانی که سالهاست چشم انتظارش هستیم، باید کوچه و محله را در سپیدهدمان، آب بپاشی تا موعود زمان، چشمان منتظر و دلهای پر تپ و تاب را ببیند و زودتر به نجاتمان بشتابد»
روزگار با همه سختیها و رنجهایش، میگذشت و پس از سالها، برق، پا در روستایمان گذاشت و لامپها و چراغها، جای فانوسها و والرها را گرفت ولی با این جهت مشعل پدربزرگ هرگز تا زنده بود خاموش نشد و این رسم کهن را خاموش نساخت.
برق که آمد، آب نیز در لولهها دوید و کنار جویها، خالی از افرادی شد که هر روز تمام عرض و پهنای جو را میگرفتند و با صدای شرشر آب، صدای شادی و هلهلهشان به آسمان برمیخاست و حالا هر کسی در خانهاش، شیر آبی داشت که تا اراده میکرد، آب بیهیچ زحمت و رنجی، به خانهاش سرمیزد.
با این جهت هیچ کس آب چشمه را رها نمیکرد تا آب شیر را بنوشد و گوارایی و سردی آب چشمه را به آب لولهکشی، نمیفروخت و خود را محروم از این لذت سرشار طبیعت نمیکرد.
در خانه بودیم که اسد با عجله و شتاب در خانه را کوبید و با میرآب میرآب فریاد زدن، پدربزرگ را به دم در برد.
مثل همیشه من زودتر از پدربزرگ دم در بودم.
اسد تا مرا دید گفت:« چطوری قلندر؟ جناب میرآب کو؟»
هنوز داشت میپرسید که پدربزرگم با عجله دم در آمد.
اسد سلام داد و گفت:« میرآب ، میخواهند موتورآب، بالای زمینهای کشاورزی بزنند.»
پدربزرگ با تعجب گفت: « کی اسد؟»
اسد گفت:« شورای ده با یک چند نفر دیگه. منم فرستادند دنبال شما تا خبرت کنم»
پدربزرگ سریع پاشنه کفشش را کشید بالا و با اسد به بالای ده دوید و من پشت سرشان هلکهلک میدویدم.
تا از دور پدربزرگم را دیدند، با اشاره به تازه واردها نشان دادند.
پدربزرگ که جلو رفت همه سلام کردند و دست دادند.
پدربزرگ رو به کدخدا کرد و گفت:« چی شده باباجان؟ چرا یکدفعهای و با عجله دارید همچین تصمیمی میگیرید؟»
مهندسی که همراهشان بود گفت:« ببینید جناب میرآب، موتورآب کمک خوبی به آبرسانی برای روستای شماست. دیگه نیازی به این همه زحمت و چاه و قنات نیست تا آب رو به این سختی بالا بکشید. موتورآب، کار شما رو راحت میکنه و میتونید در خونههاتون از لوله آب بهرهمند باشید و زمینهاتونو بیهیچ دردسری، آبرسانی کنید»
حرفهای مهندس زورقی، شیرین و قشنگ بود اما بعد از آنهمه تعریف و تحسین از موتور آب و بهبه و چهچه همه، پدربزرگم، با ناراحتی گفت:« من با این کار مخالفم نباید همچین کاری صورت بگیره»
تا پدربزرگم این را گفت همه با تعجب نگاهی به او کردند و اسماعیل، شورای ده برگشت و گفت:« چرا جناب میرآب؟ چرا مخالفید؟ این کار بسیار خوبیه! دسترسی ده به آب خیلی راحت میشه و با زحمت و رنج کمتری میتونیم آب رو به روی زمین بیاریم»
پدربزرگم که از تصمیم همه ناراحت شدهبود گفت:« شاید موتور آب چیز خوبی باشه و راحتتر آب رو بالا بکشه، اما شماها مثل این که یک چیز یادتون رفته! ... فراموش کردید که ما چقدر برای آبهامون احترام قایلیم! فراموش کردید که با چه حرمت و ادبی آب رو به روی زمین، دعوت کردیم نه با زور، نه با موتور آب، نه با فشار! ما چاه زدیم، قنات بناکردیم تا آب خودش با پای خودش به سرچشمهها بیاد و باغ و زمینمونو سیراب کنه! اما حالا با یک دستگاه آهنی و با فشار و بیاحترامی به آب میخواید آب رو با زور و قدرت بیرون بکشید و به ده بیارید!
ما از گذشتگانمون احترام به آب رو یادگرفتیم، ما دستهامونو توی آب روان نمیشوریم که آب، زنده ست و جان داره و نباید آب روان رو آلوده و ناپاک کرد! حالا دستگاهی رو تو دل زمین بیندازیم و با خرناسههای وحشتناکش آب رو به روی زمین بکشونیم! این کار خلاف ادب و احترامیه که ما برای آب قایلیم! این کار خلاف سنت زندگی است که برای آب، محترم میشمردیم!»
مهندس زورقی گفت:« جناب میرآب این تکنولوژی و پیشرفته و هیچ ربطی به بیاحترامی به آب نداره! الان همهجا موتور آب میزنند تا آب رو از دل زمین بیرون بکشند، شما هم با قناتهایی که دارید آب رو از دل زمین بیرون میکشید فقط اونجا با رنج و زحمت بسیار ولی اینجا راحتتر و بیخطرتر! خود شما بگید چند تا کشته توی این قناتها دادید؟»
پدربزرگ، بغض کردهبود، احساس میکردم توی چشمهایش پر اشک است!
با همان بغض و ناراحتی گفت:« آقای مهندس ما به زور آب را بیرون نکشیدیم ما فقط راه آمدنش را هموار کردیم و بسترش را آمادهنمودیم و با عزت و احترام آب را به سطح زمین آوردیم نه با فشار موتورآب! کُشته هم ندادیم، تمام کسانی که توی این چاهها و قناتها، جانشونو از دست دادند، کم از شهید و شهدا ندارند! اونها هم جانشونو نثار کردند برای آن چه که ما با نام خاک و آب میشناسیم.
ما، میهن و زادگاهمونو با نام خاک و آب میشناسیم و برای این آب از جان ومالمان میگذریم تا آب از جان ما، جان بگیره و این جان نثاری دست کمی از کسی که برای سرزمینش جنگیده و جان داده نداره! برای شما ارزشها در پیشرفتها هستند و برای ما ارزشهامونند که ارزش دار و بهادارند! و پیشرفتها در حرمت ارزشها و باورهامون هستند »
با این که پدربزرگ خیلی مخالفت کرد اما حرفهای مهندس تازگی داشت و آب و لعابش بیشتر بود و با رأی اکثریت بنا بر زدن موتورآب شد.
موتورآب را که نصب کردند، آب چشمهها و قناتهایمان بسیار کم شد. جویهایی که سرشار از غلغل آب بودند، به باریکهای لاغر از آب بدل شدند که بیشتر در کنار آن، گریهات میگرفت تا این که صدای خنده و شادیات بلند شود!
آب هیچ لوله و شیرآبی نتوانست روستاییان را سیراب کند! انگار آب چشمه خاصیتی دیگر داشت! آبی بکر و دستنخورده که تمام تازگی و طراوتش را با یک دنیا زندگی و سلامتی برایت به همراه میآورد و حالا این آب لوله را فقط میشد برای کارهایی جز خوردن و آشامیدن استفاده کرد و همه سطل به دست و پارچ به دست به سر استخر میآمدند تا آب خوردنشان را از همان چشمه باریک و نحیف روستا، پر کنند!
آب چشمه، آب آرزوهایی بود که مردم در دعاها و ثناهایشان از آسمان طلب میکردند و برایش، دل خاک را میشکافتند و سرّ زمین را برملا میساختند! سرّی که مایه زندگی و حیاتشان بود و در سرسبزی زمینها و باروری درختانشان، نمود مییافت! رازی از دورن سنگهای سخت و خاکهای سردرهم برده! رازی در اعماق زمین! آب ، این صدای نفسهای سرد و گوارای زنده بودن، سبز بودن، جریان داشتن و پاکی و آراسته بودن!
و پدربزرگ بیش از همه به این نشانهها، به این صداها و نغمهها، ایمان داشت! چرا که صدای آب را در جریان رگها و خونش میشنید و لالایی شبانگاه و ندای صبحگاهش، نجوای زیبای آب بود!
پدربزرگ حتی در آب، نفس نمیکشید. میگفت:« آب را به دم و بازدم خویش، آلوده نسازید همانطور که برروی هیچ زندهای، ها ، نمیکشید بر روی آب هم نفس نکشید و بگذارید آب، خالص و ناب بر رگهایتان، جاری شود!
بعدها در درسهایم خواندم که بازدم ما دیاکسیدکربن دارد و این دیاکسید را به آب ندهیم و پدربزرگم بدون این که کلاسی رفتهباشد و سوادی داشتهباشد، درس آب را خوب بلد بود!
میگفت:« پسرم، آب، زندگی است! آب تازگی است! ببین هرکسی که از هوش و حواس میرود و بیحال بر زمین میافتد، سریع مشتی آب بر رویش میپاشند! این دلیل دارد، چرا چیز دیگری نمیریزند؟ ... چون همه ناخودآگاه باور دارند که آب، زندگی رو به انسان هدیه میدهد و میتونه مرده رو زنده نماید! پشت سر مسافرها، گُل نمیاندازند، بلکه کاسهای آب میریزند تا راهش روشن باشد و به سلامت برگردد!
و حالا با این تمدن و با این شهرنشینی امروزی، مردم، زندگی رو از یاد بردهاند! چه برسد به آب!!! و فراموش کردند که زندگیشون در گرو آب هست! یادشون رفته که جریان حیاتشون، به جریان آب، بستگی داره! صدای نغمه و غزل آب رو از یاد بردند از بس که صدای شهر و بوق و دود و ماشین، در گوشهاشون پیچیده! صدای شرشر شیر آب، صدای شرشر اسراف و هدر دادنه آب ست، نه صدای شیرین و خوشه نجوای آرامبخش و دلپذیر آب! برای همین از وجودش، لذتی نمیبرند، هرچند به اون نیاز دارند اما از حضورش غرق لذت و زیبایی نمیشن!»
پدربزرگ راست میگفت، کنار جوی آب ده با کنار شیرآب از زمین تا آسمان متفاوت بود! من ساعتها کنار جو مینشستم و فقط به صدای آب گوش میدادم ! دلم از تمام خستگیها و دردها، رها میشد و یکسر با صدای آب، همنوا میشدم و فراموش میکردم که کی هستم و کجا هستم! تمام کسالت و کوفتگی و خستگی شهر را کنار چشمه و جوی آب به دست فراموشی میسپردم و آزادی و تازگی خاصی را تجربه مینمودم و تکرار این صحنه، هرگز برایم عادت نشد و از یاد نبردمش! هر بار که به سرچشمه میرفتم یا کنار جوی آب مینشستم، حسی تازه و نو را لمس میکردم! حسی از نوع شیرین و گوارایش! حسی زیبا و تمام نشدنی! حسی که انتها و آخری نداشت و دوست نداشتم هرگز به آخر برسد!
آن سال تابستان، باران شدیدی گرفت. ناگهانی و غیرمنتظره! باران، تبدیل به سیل شد. ما کنار جو و در بلندی ایستادهبودیم و سیل را تماشا میکردیم. سیل خسارت جانی نداشت اما زمینهای زیادی را زیر خود برد و به خصوص قناتها و چاهها را گرفت و دهانه چاه و قنات را کور کرد.
همان یک نخ باریک هم که از قناتها و چشمهها، آب میآمد، مسیرش بستهشد. پدربزرگم به همراه چند نفر از مقنیهای روستا برای لایروبی قنات و چاهها رفتند.
مثل همیشه منم همراه پدربزرگ بودم. خیلی دوست داشتم منم به ته چاه بروم و قنات را از نزدیک ببینم اما پدربزرگم اجازه نداد و گفت:« سیل به چاه و قنات، آسیب و خرابی زیادی وارد کرده و مسیر خطرناکه تو همین بالا بشین و منتظر ما باش»
یکی از کسانی که به ته قنات رفت پدربزرگم بود. اسد و اسماعیل به همراه پدربزرگم برای لایروبی پایین رفتند و حسین و حیدر بر سر چاه ایستادند.
من هم کنار حسین و حیدر نشستهبودم و از بالا به تاریکی پایین مینگریستم و در یک آن دیگر پدربزرگ را ندیدم و فقط صدای صحبت و حرفشان را میشنیدم.
یک ساعتی از ته چاه، گل و لای را بالا میدادند و ما هم خالیشان میکردیم و دوباره دلو را خالی پایین میدادیم که ناگهان ....
ناگهان صدای فریاد اسد و داد و بیدادش بلند شد.
چاه بر اثر سیل دو روز پیش، ریزش کردهبود و پدربزرگم زیر آوار ماندهبود.
اسد یکریز و مدام صدا میزد، میرآب! میرآب!!
من سر چاه، بالبال میزدم و بر سر و صورتم میکوبیدم!
حسین سریع به ده رفت و چند نفری را برای کمک آورد. بعد از ساعتی پدربزرگ را از ته قنات بیرون آوردیم. تمام سر و صورتش،گل و لای بود.
در حالی که تمام صورتم غرق اشک بود، با دستهایم، صورتش را پاک کردم و گل و لای را کنار زدم.
با فریاد و ناراحتی گفتم:« پدربزرگم میگفت، آب، مرده را هم زنده میکند، آب بیارید روی صورتش بریزیم»
اما کار از این حرفها گذشتهبود و پدربزرگم، میرآب ده، جانش را بر سر آب داد!
پدربزرگم، آنطوری مُرد که دوست داشت! آنطوری رفت که آرزو میکرد! آب او را با خود برد! و در دل خود جای داد! جانش را نثار آب و خاک وطنش کرد و در زمزمه چشمهها و جویها، جاری شد!
میرآب را با عزت و احترام خاصی دفن کردیم.
از کنار قبرستان، جوی آبی میگذشت. پدربزرگم میگفت:« دوست دارم کنار صدای آب، خاک شوم»
و ما هم او را به آرزویش رساندیم و کنار جوی آب دفنش کردیم! کنار صدای پاکی و زندگی! کنار صدایی که سالها با دل و جان، با عزت و احترام از آن، پاسداری کرده بود! کنار زیباترین نغمهای که پدربزرگم، صدایش را آوازش کردهبود!
تمام کسانی که سر خاک پدربزرگم آمدند، کاسه آبی به همراه داشتند و بر روی خاک میرآب ده پاشیدند! پشت سرش آب پاشیدند تا سفرش به پاکی و سلامت باشد! به آرزویی که سالها آن را هر صبح پشت در خانهاش، میپاشید تا صدای این آرزو را همه بشنوند!